پاسخ به پرسش ها (قسمت ششم)
دکتر پیتر ماسترز
شخصی را دو پسر بود. روزی پسر کوچک به پدر خود گفت، “ای پدر سهم اموالی را که باید به من رسد به من بده”؛ پس او مال و املاک خود را بر این دو تقسیم کرد و چندی نگذشت که آن پسر کوچکتر آنچه داشت جمع کرده به سرزمینی دور کوچ کرد و به عیاشی ناهنجار سرمایه خود را هدر داد. و چون تمامی را صرف کرده بود قحطی در آن سرزمین روی داد و او به احتیاج افتاد. پس رفته خود را به یکی از اهالی آن سرزمین پیوست.وی او را به املاک خود فرستاد تا خوکبانی کند. و آرزو داشت که شکم خود را از علوفه ای که خوکان میخورند سیر کند و هیچکس چیزی به او نمیداد.
سرانجام به خود آمده گفت چقدر از کارگران پدرم نان فراوان دارند و من از گرسنگی هلاک میشوم. برخاسته نزد پدر خود میروم و بدو خواهم گفت، “ای پدر به آسمان و در حضور تو گناه کردهام. و دیگر شایسته آن نیستم که پسر تو خوانده شوم. مرا چون یکی از کارگران خود بگیر.” بلافاصله برخاسته بسوی پدر خود روانه شد امّا هنوز دور بود که پدرش او را دیده ترحم نمود و دوان دوان آمده او را در آغوش خود کشیده بوسید. پسر وی را گفت، “ای پدر به آسمان و در حضور تو گناه کردهام و بعد از این لایق آن نیستم که پسر تو خوانده شوم.” امّا پدر به خدمتکاران خود گفت، “بهترین لباس را از خانه آورده بدو بپوشانید و انگشتری بر دستش کنید و کفش بر پاهایش. و گوساله پرواری را آورده بکشید تا بخوریم و شادی نماییم.زیرا که این پسر من مرده بود و زنده گردید و گم شده بود و پیدا شد...” (انجیل لوقا: فصل 15، آیات 11 تا 25)
تحول روحانی دقیقاً چیست؟ چرا ضرورت دارد؟ چرا هر فردی بایستی شخصاً نجات پیدا کند؟ وقتی که کسی ایمان میآورد، دقیقاً چه اتفاقی برایش میافتد؟
بهترین پاسخی که به این سؤالها میشود داد، در یکی از معروف ترین مثلهای انجیل آمده که معروف است به “مثل پسر گمشده”. امّا هزارانی از کسانی که این مثل را به خاطر دارند، هرگز معنی واقعی آنرا درک نکردهاند. این مثل چنین آغاز میشود: خداوند عیسی مسیح از مردی ثروتمند صحبت میکند که دو پسر داشت و او که جوانتر بود، حتی از قبل از مرگ پدرش، خواستار سهم خود از ارثیه شد!... آنچه که ما معمولاً از این مثل در نمییابیم این است که در این مثل به ما گفته میشود که چگونه خداوند به نسل بشری نگاه میکند.
نظر خداوند نسب به ما
شروع مثل کاملاً رک و راست و بدون رو در بایستی است، زیرا مسیح گویی اشاره میکند که: “راجع به نسل بشری چه فکر میکنم؟” انگاری که یک پسر بسیار مغرور است، کاملاً لوس، طماع و بیتفاوت نسبت به دیگران و خودخواه. روزی خواهد رسید که او به پدر خود طعنه زده و میگوید: “آرزوی مرگت را دارم! تحمل دیدن رویت را ندارم. از تو و ارزشهای تو متنفرم و نه میخواهم دیگر چیزی از تو بشنوم یا کاری با تو داشته باشم. تنها آرزویم این است که صاحب تمام آن چیزهایی بشوم که بعد از مرگ تو به من میرسد!”
این است نظر خداوند و نجاتدهندهٔ دنیا نسبت به ما. چنین تصویری ممکن است خیلی مبالغهآمیز به نظر برسد. امّا فقط آنهایی که هرگز انجیل را نخواندهاند، گمان میبرند که پیام آن خوشامد گو یا نه است.
خداوند چون ما را آفریده لذا انتظار دارد که ما به نظر لطف به او داشته باشیم. امّا در عوض ما از او بیزار بوده و او را طرد میکنیم. گویی همهٔ ما به نوعی مغرورانه پا به این دنیا گذاشته و چون آن پسر گمشده میگوییم: “دلم میخواهد جوری زندگی کنم، انگار که خدا وجود ندارد. هیچ کار با او ندارم. هر چیزی را هم که خلق کرده و دوست دارم، میخواهم داشته باشم و انگار میکنم که خدا مرده است.”
در آن مثل، پدر اجازه میدهد تا پسرش سهم میراثش را برداشته و برود. خداوند هم به همین نحو با ما رفتار میکند. او بلافاصله، برای نفرت از او و ترک او، ما را مجازات نمیکند. این دنیا، راهرو ورودی به دنیای بعدی است و خداوند به ما اجازه و آزادی میدهد که حتی او را لعنت کرده و طرد کنیم. روزی بایستی جوابگوی اعمالمان در این دنیا باشیم، امّا برای زمان حال، پدر آسمانی به ما این آزادی را میدهد تا به ارادهٔ خود به او پشت کرده و راه خود را در پیش بگیریم.
هر کلمه از این مثل دارای اهمیت است و در انجیل میخوانیم که «پس از مدت کوتاهی، پسر جوانتر هرآنچه داشت جمع کرده به سرزمینی دور کوچ کرد...».
او به جایی “دور” رفت و نه به یکی از سرزمینهای مجاور. و این دقیقاً شباهت به وضعیت ما دارد. به محض اینکه ما با خود شروع به فکر کردن میکنیم، از خدا دور شده و تا جایی که بتوانیم از او فاصله میگیریم. چرا چنین فاصلهٔ زیادی؟ زیرا، همچون پسر گمشده، نمیخواهیم هیچ چیزی از پدر آسمانی به گوشمان برسد.
هر یک از ما، نفس و حیات خود را به نفع خود غصب کرده است. ما جوانی، سالهای حیات، استعدادهای خداداد و هر قدرت و توانی را که به ما داده شده، مطلقاً از آن خود دانستهایم، گویی هیچ مدیون خداوند نیستیم.
بعضی افراد مغزی فکور یا حافظهای قوی دارند، بعضیها از نیروی بدنی خوبی برخوردار میباشند، بعضیها ورزشکارهای خوبیاند و دیگران توانایی خاصی در تجارت دارند و یا قدرت خلاقیت و کارهای هنری. امّا هر توانایی و استعدادی که به ما داده شده، به نفع خودمان آنرا غصب کردهایم. از آن به نفع خود بهره جسته و بابت آن به دیگران فخر میفروشیم.
مثل خداوند ما دربارهٔ پسر گمشده، به ما اخطاری جدی میدهد، زیرا میخوانیم که، او همه آنچه را که داشت با زندگی یاغیانهٔ خود بر باد داد.
وخیم بودن شرایط
با گذشت زمان و به تدریج، منابع او رو به افول گذاشت. ما هم همین وضع را داریم. خیلی وقتها بهترین سالهای عمرمان سپری میشود و ما هنوز دور از خدا هستیم. پیری کم کم تأثیر خودش را بر ما به جا میگذارد. روزی خواهد رسید که همه استعدادها و قدرت جوانی که آنرا از آن خود ساخته بودیم، رو به افول میگذارند. به سان اسباببازی کودکی، ما به تدریج سرعت کم کرده و هرآنچه که عمری برایش زحمت کشیده و خون جگر خورده بودیم، دیگر به ما رضایت یا لذتی نمیدهد.
نسل تازه جای ما را خواهد گرفت. امّا ما جوری زندگی میکنیم گویی تا ابد در این دنیا جوان و سرحال خواهیم زیست. میبینید که این مثل، چگونه نیاز ما را برای تحول روحانی تشریح میکند؟
یکباره، این مثل شگفت انگیز، توضیح میدهد که کسی دچار تحول روحانی میشود، چه اتفاقی برایش رخ میدهد. بخت و اقبال پسر گمشده، سرانجام از او روی برگرداند و انجیل میگوید: « قحطی سختی در آن دیار حادث گشت.....» پسر گمشده که همه داراییاش را بر باد داده بود، دچار وضعیت بدتری میشود: در آن سرزمین قحطی میآید و او را به قعر افسردگی سوق میدهد.
قحطی عظیم
این مثل به ما چه میآموزد؟ پاسخ این است که وقتی زن، مرد یا فرد جوانی نزدیک است که در او تحول روحانی رخ بدهد، نوعی قحطی وارد زندگیاش میشود. نه قحطی غذا، بلکه قحطی معنی، قحطی هدف و واقعیت. وجدان دچار عذاب میشود زیرا خداوند است که به جان ما فشار میآورد و ما را سوق میدهد به اینکه از خود بپرسیم: “چرا من اینقدر آلودهام – پر از خود پرستی و گناه؟”
حس میکنیم که به آخر خط رسیدهایم. دیگر جایی برای ارضاءِ خودخواهیمان و احساس اعتماد به نفس باقی نمانده است، زندگی یکباره تهی و بیمعنی جلوه میکند. دیگر تفریح یا لذّتها قادر نیستند تا به ما کمک کنند از این وضع بیرون بیاییم.
علیرغم این، همیشه ما بلافاصله دست به جستجوی خداوند نمیزنیم. آدمی موجودی بسیار مغرور و کلهشق است. زمانی که پسر گمشده به سختی برخورد، رو به سوی خانه نکرد، بلکه خود دست به حل مشکل زده و برای خود کاری پیدا کرد: غذا دادن به خوکها.
ما هم به همین نحو عکسالعمل نشان میدهیم. زمانی که این فشارهای روحی شروع میشود، ما هم هر کس و یا هر شرایطی را مقصر میدانیم و دست به هر ترفندی میزنیم، الا جستجوی خداوند. در مورد پسر گمشده، میخوانیم که در نهایت «او به خود آمد». بله. گویی از خواب بیدار شد و رویا و خیال رنگ باخت و او با واقعیت رو در رو شد.
چه توصیف دقیقی از همگی ما، زمانی که دور از خدا هستیم: مثل خوابگردها هستیم یا آدمهای خیالباف و رویایی. ما به دور از خدا زندگی خود را سپری میکنیم، کاملاً بی خیال نسبت به خطرات این زندگی و از همه مهمتر رودخانه مرگ که پیش رویمان جاری است. ما از واقعیت بیخبریم.
تحول روحانی چیست؟ آن چیزی است که برای پسر گمشده رخ داد. این است که اعتماد به نفسمان در هم بشکند و قحطی معنی و مفهوم جلگه خوشیمان را در بر بگیرد. به معنی دیگر، شروع آن وقتی است که پی به جدایی و دوری خود از خداوند میبریم و در مییابیم که در حضور قدوسش، گناهکاری محکومیم.
بازگشت به خانه
پسر گمشده با خود گفت: «..برخاسته نزد پدر خود میروم و بدو خواهم گفت ای پدر به آسمان و به حضور تو گناه کرده ام..» در این لحظه، پسر گمشده خیال داشت دست به انجام تنها کاری بزند که از دستش بر میآمد: بازگشت و توبه. و این نکتۀ حیاتی تحول روحانی است برای همه ما.
من قادر نیستم که در خود حیات روحانی به وجود آورم یا فدیۀ گناهان گذشته را بپردازم. من قادر نیستم تا جزای مهیب گناهانی که مرا از خداوند دور ساخته، بپردازم. هیچ نوع عمل نیک یا آداب و رسوم دینی قادر نیست بهای گناهان مرا بپردازد. از سویی، به هیچ روی قادر نیستم تا راه و روش زندگیام را به نحوی تغییر دهم که مرا سزاوار برکات خداوند سازد.
خداوند بواسطۀ فیضش، بایستی این همه را برای من انجام دهد. تنها کاری که من میتوانم بکنم این است که به سوی او بازگشته و توبه کنم. بایستی از زندگی برباد رفته گذشته و از همۀ گناهانم توبه کنم. این مثل، قضیه را کاملاً روشن میسازد. تا وقتی که توبه نکرده و به سوی خداوند بازگشت نکنم، خداوند نمیتواند و نمیخواهد که مرا کمک کند.
و آخرین نکته – که کلید اصلی درک این مثل – و بهترین قسمت آن است: این مثل به ما میگوید که پسر گمشده برخاسته و به سوی پدرش بازگشت. پدرش او را دیده بر او رحم کرد و به سویش دوید. این عبارت بسیار مهم است زیرا مهمترین نکته را دربارۀ تحول روحانی به ما میآموزاند. امّا هنوز دور بود که پدرش او را دیده ترحم نمود...
واضح است که پسر گمشده هرگز قادر نبود بدون کمک دیگری به خانه باز گردد: زیرا بسیار گرسنه بود. در حقیقت به مدتی طولانی این گرسنگی ادامه داشت. و به قدری اوضاعش وخیم بود که حتی آرزو میکرد تا شکمش را با غذایی که به خوکها میدهند سیر کند.
سفر غیر ممکن
او میبایستی به قدری ضعیف و بیجان شده باشد که قادر به هیچ گونه سفری نباشد. شاید هم بدنش پوشیده از زخم و لباسش کهنه و مندرس شده بود. در شرح حالش نمیشود اغراق کرد. امّا به یاد داشته باشید که او در سرزمینی دور، صدها کیلومتر دور از خانه و تهیدست و گرسنه بود. بین او و پدرش فاصلۀ بسیار زیادی وجود داشت.
برای او غیر ممکن بود که آن فاصله را با چنان وضعی طی کند، از کوه و بیابان، درّه و دشت بگذرد و بدون غذا و پناه و ریالی پول خود را به خانه برساند. امّا پدرش به نحوی آگاه و از اوضاع باخبر بود و به پیشوازش شتافت. تنها راهی که واقعاً میشود این مثل را درک کرد این است که در بیابیم، پسر گمشده تازه شروع به سفر کرده بود که پدرش به سوی او آمد. این دقیقاً چیزی است که مسیح منظور نظرش است وقتی که میگوید: «وقتی که هنوز دور بود.»
بگذارید این را با وضعیت خود مقایسه کنیم: بسان پسر گمشده، اگر به حال خود رها شوم، هرگز نمیتوانم به سوی خدا بازگردم. فاصلۀ بین ما بسیار زیاد است. کوه گناه من که سر راهم قرار دارد، سد راه من است. من نمیتوانم راه خود را به بهشت با انجام اعمال باز کنم، زیرا از نظر اخلاقی ضعیف، گناهکار و ناتوانم. اگر قرار است تحول روحانی در من رخ بدهد و خداوند را بشناسم، اگر قرار است تغییر فاحشی در من صورت پذیرد، این خداوند است که باید آنرا انجام دهد. خداوند بایستی بر من ترحم کند.
پل رابطه
این کاری است که خداوند عیسی مسیح انجام داد. پسر یگانۀ خداوند به این دنیا آمد تا این فاصله غیر قابل عبور بین ما و خداوند را از میان بردارد. او عذاب شدیدی را به واسطۀ گناهان من به جان خرید. او عذابی را متحمل شد که من بایستی تا ابد در جهنم متحمل میشدم. او مجازات گناه ابدی و رنجی را که مستحق من است در خود فروکش کرد. آن عذاب را به طور کامل در آن ساعتی که بر روی صلیب میخکوب شده بود، متحمل شد تا بتواند آنهایی را که از گناهان خود توبه کرده و به سوی او بازگشت میکنند، بخشوده و نجات دهد.
اگر خداوند به هر دلیلی شما را به تحت فشار قرار داده تا دست از خودخواهی و طغیان بردارید، اگر او قحطی معنی و مفهوم را در جانتان انداخته تا چشمانتان به واقعیتهای روحانی باز شود، آنگاه از این مثل معروف درس بگیرید – شما بایستی توبه کرده و به سوی خدا بازگردید. این کار را با خلوص نیت و جدیت تمام انجام دهید. روح شما تا زمانی که مسیح به آن حیاتی تازه دهد، مرده است. شما زندگی را باختهاید، مگر مسیح شما را یکی از فرزندان خود سازد. لذا توبه کرده و تمام زندگی خود را به خداوند عیسی مسیح بسپارید. به او اعتراف کنید که با حماقت دست به یاغیگری زده و خودخواه، گناهکار و بیچارهاید.
حتی به ذرّهای از نیکی در وجود خودتان اعتماد نکنید، بلکه خود را به تمامی به او بسپارید. آنوقت او به سوی شما آمده و کاری میکند که شما از انجامش بالکل ناتوانید. او گناهانتان را بخشوده و کاملاً شما را تغییر میدهد. و به شما این امکان را میدهد تا او را شناخته و حس کنید. بعد، به لحاظ فیض عظیم، محبت و عشق بیکران خداوند، پسر گمشدۀ دیگری، به خانه بازگشته و پیدا خواهد شد.
4. چگونه ممکن است خدای محبت عدهای را به جهنم بفرستد؟
چگونه خدایی که محبت و عشق است، ممکن است آدمها را به مکانی مثل جهنم بفرستد؟ این پرسشی است که عده زیادی در رابطه با پیام انجیل با آن مواجه میشوند. حتی حق جویان جدی نیز به این مشکل برخورده و از سویی آنهایی که از ایمان ایراد میگیرند، از این قضیه نهایت استفاده را برای حمله به آن میبرند.
دو قضیه “عشق” و “جهنم” به نظر کاملاً متضاد میآیند. عده ای این معضل را با گفتن اینکه جهنم وجود ندارد، حل میکنند. به نظر آنها، همه – حتی هیتلر و خمینی – به بهشت میروند. امّا خداوند عیسی مسیح به وضوح تمام راجع به وجود جهنم – جایی که محل عذاب و مجازات ابدی است – به ما میآموزاند: تمام کسانی که هدیه بخشش گناهان را از طریق خون مسیح رد میکنند، بدان مکان فرستاده شده و تا ابد آن را تحمل خواهند کرد.
آیا واقعاً گمان میبرید که خدای محبت حق ندارد که ما را به خاطر گناهانمان مجازات کند؟ برای بعضی ها خداوند هرگز آن طوری که آنها دوست دارند، عمل نمیکند و وقتی که خداوند بخشش گناهان، تحول روحانی و بهشت را بدون بها و بهانه عرضه میکند، میگویند که “مسیحیت فقط یک خیال خوش است. دینی است برای آدمهای ضعیف و ساده باور”، بعد، به محض اینکه انجیل راجع به خشم خدا نبست به گناه و طغیان صحبت میکند، آنها تغییر موضع داده و میگویند که، “این چه دین خشن و سخت گیری است. این دین ترس و وحشت است”.
حال فقط چند دلیل را در نظر بگیرید که خداوند نمیتواند بگذارد تا همه به بهشت بروند: او نمیتواند درِ بهشت را به روی هم بگشاید چون: اولاً او “قدّوس” است. خداوند مطلقاً قدّوس و پاک است از سویی او در تمام صفاتش کامل است. درعوض ما همگی پر از غرور و خودخواهی و طمع هستیم، همه ما پر از دروغ، ریاکاری، غیبت کردن، کلاه برداری و پشت هم اندازی هستیم: از آن بدتر افکار و اعمالمان آلودهاند.
شخصیت خداوند
خداوند قدوس است و در شخصیت و رفتارش حتی ذره ای نقصان وجود ندارد. از روز ازل تا به ابد خداوند هرگز تغییر نمیکند و دچار نقصان و ضعف نمیشود.
هر چند او خدای محبت است و از مکافات ابدی که ما برسر خود میآوریم، رنج میبرد امّا او بواسطه ذات قدوسش از گناه بیزار بوده و نمیتواند وجود آنرا تحمل کند و یا با آن همزیستی داشته باشد. امکان ندارد در انتهای حیاتمان به حضور ابدی او وارد شویم، مگر اینکه اول بخشودگی گناهانمان را طلبیده و از نظر روحانی متحول شویم.
حال دلیل دوم را در نظر آوریم که چرا خداوند به کسانی که گناهانشان بخشوده نشده، اجازه ورود به بهشت را نمیدهد: اگر او را در همین وضعیت گناه آلود به بهشت راه دهد (کاری که او نمیتواند بکند) ما نمیتوانیم در آن شرایط دوام بیاوریم، حتی برای چند ثانیه.
با افکار و جانهای آلوده به گناهان، در حضور قدوس خداوند، بلکل نابود شده و از بین میرویم. این مثل حضور یک منبع پر قدرت نور است که شیئی را در معرض آن قراردهیم. بالطبع سایه آن شیئی مانع تابش نور به نقطه خاصی است. امّا به محض اینکه شیئی به کناری زده شود، نور همه جا را میگیرد و سایه نابود و محو میشود.
سومین دلیل این است که بالفرض که خداوند اجازه ورود گناهکاران را به بهشت بدهد (که خداوند این کار را نمیکند) و بالفرض که حضور قدوس او ما را نابود نسازد (که حتماً میسازد)، آنوقت بهشت، دیگر بهشت نخواهد بود.
آیا خداوند قادر متعال، مالک مطلق تمامی عالم، خدای قدوس و توانا اجازه میدهد تا بهشت هم جایی شبیه زمین شود؟ آیا واقعاً او میگذارد تا آدمهای خودخواه، مغرور، غیبت گو، دزد، دغل باز، دروغگو و طمّاع وارد بهشت شوند؟
بهشت: جایی شبیه زمین؟
آیا ممکن است بهشت هم جایی مثل زمین بشود؟ امکان دارد که آن هم پاکی مطلق را رها کرده و به سطح پایین تری نزول کند؟ حتی تصور اینکه بهشت که مکانی برای حضور ازلی خداوند است در را به روی نحوه زندگی گناه آلود این دنیا پر از درد دروغ باز کند، غیر ممکن است. آیا واقعاً خیال میکنیم خداوند در بهشت را به روی ما که گناهانمان بخشوده نشده و تحول روحانی نیافتهایم، باز میکند؟
(در این جا ذکر این نکته ضروری است که مفهوم بهشت در الهیات مسیحیت، کاملاً متفاوت با آن است که ادیان زمینی آموزش میدهند. بهشت واقعی، محلی است عاری از گناه، نقص و یا آلودگی که فقط کسانی که گناهانشان بخشوده شده و بی گناه شدهاند میتوانند به آن وارد شوند و در آن به ستایش و پرستش ازلی خداوند بپردازند و از مصاحبت و حضور او لذت ببرند. قطعاً بهشت جایی برای ارضاء پست ترین غرایز حیوانی نیست. کلام خداوند هرگز چنین توصیفی از بهشت نمیکند.)
حتی فکر این که خداوند میگذارد تا آدمهای دنیا دوست و دنیاپرست که هیچ تغییر روحانی درشان رخ نداده، وارد بهشت شوند، کاملاً غیر ممکن است. خداوند نمیتواند حضور گناه را تحمل کند: این اصل غیر قابل تغییر است. حضور قدّوس خداوند در آن مکان، هر گناهکاری را که بخشوده نشده، نابود میسازد، اگر امکان داشت که در بهشت به روی ما – که توبه نکرده و از نظر روحانی متحول نشدهایم – باز شود، دیگر بهشت، بهشت نمیماند.
بگذارید از سوی دیگر به این قضیه نگاه کنیم: مثالی که خواهیم آورد که کاملاً غیر ممکن است امّا از آنجا که در مثل مناقشه نیست، فقط به آن فکر کنید فرض کنید که خداوند دیگر خدا نمیماند و فکرش را عوض میکرد و اجازه میداد تا آدمهای گناه آلود، بدون بخشش گناهانشان وارد بهشت شوند. حال فرض کنید که همه ما آن جا هستیم و بهشت هم شده عین زمین پر از خودخواهی و جنگ و دعوا هرکس بدنبال منافع خودش است و آنجا هم عین زمین پراز جنایت است.
مشکل اول این است که با این قانونشکنان در بهشت چه باید کرد؟ لاجرم همه ساکنین بهشت فریاد شان برای نظم و رعایت قانون بلند میشود. عده زیادی هم مجازات و حتی طرد از بهشت را به عنوان عامل باز دارنده خواهان میشوند. حال تصفیه از آنچه که در روی زمین نیز بدتر میشود زیرا دیگر کسی به مرگ طبیعی از صحنه خارج نمیشود. همچنان که فریاد دادخواهی عدالت و قانون به هوا بلند میشود، آنهایی که خود قانون را زیر پاگذاشتهاند اعتراض میکنند که: “چطور خدای محبت ممکن است ما را مجازات کرده یا طرد کند؟”
اگر خداوند اجازه دهد تا ما که هنوز توبه نکرده و از نظر روحانی تحول نیافتهایم، وارد بهشت شویم مشکل گناه و مجازات آن همچنان با ما باقی میماند، در واقع قضیه وخیمتر میشود.
این مثال به ما کمک میکند تا ضرورت مطلق قوانین الهی را دریابیم. خدای مطلق بایستی مطلقاً عادل باشد. او بایستی گناه را مجازات کند و بایستی در پایان این حیات آنرا مکافات کند.
آیا میشود هیچ مملکتی را بدون قانون در نظر گرفت؟ کشوری که در آن خشونت و تجاوز، آزاد است خودخواهی تشویق میشود و دزدی و غارت اموال و آدمکشی رواست؟ ما قانون و نظم را در جایی که زندگی میکنیم، دوست داریم امّا اگر خداوند بخواهد آنرا در جهانی که خلق کرده، پیاده کند به او ایراد میگیریم. ما این حق را به او نمیدهیم و حتی به اینکه او دارای قلبی پر از محبت و عشق است، شک میکنیم.
امّا شاید دلیل اصلی این که ما قادر به درک این نیستیم که چرا خداوند بایستی ما را به خاطر گناهانمان مجازات کند، این است که ما گناه را خیلی کوچک و سرسری میشماریم. نمیتوانیم دریابیم که از نقطه نظر خداوند، گناه چه امر نفرت انگیز و بدی است ما جز مجازات خداوند، شایسته چیز دیگری نیستیم، زیرا گناه ما بسیار بسیار جدّی است.
بابت همه ناسپاسیام، براستی شایسته چه هستم؟بابت همه دروغها و اعمال نا شایستهام، لایق چه پاداشی هستم؟ و یا بابت غرور بی مورد، خودخواهی و طمع؟ و از هم بالاتر، بابت بی تفاوتی و بی اهمیت شمردن خداوند، چه سزایی شایسته من است؟
از دید خداوند، گناه من پاک ناشدنی است. گناه و خطاهای من به هیچ وجه از بین نمیروند و وجودشان نمیتواند محو بشود، مگر اینکه خداوند با مجازات آنها، آنها را از میان بردارد.
دلیل آخر برای این که خداوند کسانی که او را رد میکنند باید به ابدیتی محکوم بفرستد، این است که او عادلی مطلق است. زیرا او خدمت آزدانه و اختیاری ما را خواهان است، لذا بایستی در این زمینه هم آن چیزی را به ما بدهد که ما از ته دل آرزو داریم. حقیقت امر این است که ما با نحوه زندگی مان، به خداوند نشان میدهیم که هیچ تمایلی به رفتن به بهشت نداریم.
چگونه رأی میدهیم؟
ممکن است بگوئید که، آه.... من دلم میخواهد که در پایان زندگی ام به بهشت بروم. امّا نحوه زندگیتان این را به خداوند نمیگوید. آنچه واقعاً مورد نظر شماست این است که نمیخواهید بمیرید،مجازات شده و به جهنم بروید. شما نمیخواهید مرگ، رنج و درد را متحمل شوید، این چیزی است که شما از آن واهمه دارید، و گرنه، واقعاً آرزوی رفتن به بهشت را ندارید.
نحوه زندگیتان، پرهیز از خواندن کتاب مقدس و پرستش خدای واقعی، ذائقه تان برای لذت ها و تفریحات دنیوی – در واقع هر آنچه که در همین هفته گذشته انجام دادهاید – حاوی پیام شما به خداوند است:
“ای خدا ! من نه تو را میخواهم و نه میخواهم با تو وقتم را سپری کنم !”
همه آنچه که شما در طول پنجاه دو هفته از هر سال زندگی تان انجام دادهاید، به روشنی نشان دهنده “رأی” آگاهانه و آزادتان است، شما خود مختارانه تصمیم گرفتهاید که او را در زندگیتان راه ندهید.
وحشتناکترین اتفاق ممکن، این است که در پایان این حیات فانی، وقتی که به دیدار خداوند رسیدید او به شما بگوید حال آن چیزی را که در تمام زندگیات تمنایش را داشتی، به تو میدهم، حال حیات ابدی تو را براساس این گونهای که تو روز به روز و لحظه به لحظه زندگیات، بدان “رأی” دادی، انتخاب خواهم کرد، رأی که تو ثانیه به ثانیه دادی، شماره شده و حیات ابدی تو اکنون بستگی دارد به آنگونه که زیستی و انتخابی که برگزیدی.
امّا در اینجاست که عشق ازلی خداوند به معرض نمایش گذاشته میشود، زیرا او راهی را برای بخشودن گناهان کسانی که به سوی او بر میگردند، پیدا کرده است. راه حلی که ساده نبوده، نه حتی برای خداوند قادر متعال ! زیرا او عادل است و نمیتواند به آسانی گناه را بدون مجازات آن، نادیده بنگارد.
عشق خداوند چه کرده است.
اگر خداوند بخواهد که گناهان ما را بخشوده و در ما تحول روحانی ایجاد کند تا او را شناخته و دوست بداریم و راه او را رفته و در نهایت، ابدیت را با او سپری کنیم، تنها یک راه وجود دارد تا خداوند به این هدف برسد. او بایستی به این جهان آمده و جسم و خون بگیرد و راهی را پیدا کند تا گناه و مجازات آنرا از میان ببرد. خداوند عیسی مسیح به این دنیا آمد برروی صلیب رنج برد تا این هدف را ممکن سازد.
درد ناشی از فرو رفتن میخها به دست و پاهایش در مقایسه با رنج و عذابی که او در روح خود متحمل شد، زمانی که خدای پدر عذاب هم ایماندارانی را که به روزی بخشوده میشوند، بر او قرارداد – قابل مقایسه نیست. وقتی که میپرسیم “چگونه خدای محبت مردم را به جهنم میسپارد؟” نباید هرگز از خاطر ببریم که خداوند محبت لایزال خود را نشان داده و برای نجات ما از مجازات به حق گناهانمان، چه عذابی را برخود متحمل شده است.
امکان بخشودگی، پاک شدن از گناه و تحول روحانی وجود دارد. امکان یافتن و شناخت خدا هست. بدین منظور بایستی به نزد خداوند عیسی مسیح رفته وبا تمام وجود و نیت قلبی از او درخواست کنید و از او بخواهید تا تغییرتان دهد. نحوه زندگی فعلیتان را رها کنید. بروید و با التماس از خداوند درخواست کنید تا شما را با این تغیرات برکت دهد تا زمانیکه یقین یابید او درخواست شما را شنیده و با شما ملاقات کند.
5. مسیحیت فقط مانند عصایی است.
عدهای براین باورند که “مسیحیت چیزی بیشتر از عصایی نیست برای کمک به آنها که نمیتوانند روی پای خود بایستند.” پاسخ ما به این مسئله چیست؟
میتوان با ذکر نام زنان مردان برجستهای چون اصلاح طلبان، اندیشمندان و دانشمندان بزرگ این صفحه را پر کنیم تا نشان دهیم که مسیحیت، ایمان بعضی از مهمترین افراد تاریخ بوده است.
امّا این مسئلۀ “عصا” موضوع مهمتری را به وجود آورده، زیرا نکتهای را دربارۀ ما و طرز فکرمان نسبت به زندگی افشاء میسازد: اگر دید ما نسبت به مسیحیت چیزی بیش از عصای دستی نیست به این دلیل است که دید ما از این دنیا، دید کاملاً مادی است. چونکه ما خدای حقیقی و همچنین روح را از ذهن خود دور کرده و دید روحانی را از دست دادهایم. بدیهی است وقتی که این چیزها را از فکرمان جدا کنیم، مسیحیت هیچ چیز دیگری غیر از عصای روانی نخواهد بود. ما زندگی و خودمان را به مادیات محدود کردهایم و این روشی است که هزاران نفر در این دنیا در پی گرفتهاند.
به یاد دارم زمانی که بچه بودم، در خیابانی نزدیک محل زندگیمان مردی بسیار پولدار در خانهای خیلی بزرگ زندگی میکرد. امّا او آدم خسیسی بود. خانهاش برای سالیان سال رنگ تازهای نخورده و حیاط خانهاش را علف هرز پر کرده بود و چون خیلی خسیس بود، لباسهای کهنه و مندرس میپوشید. من با خود فکر میکردم، چرا او به خود این سختی را روا میدارد؟ آیا میشود به نیکی از این مال اندوزیاش یاد کرد، درحالی که با کمری خم شده و با زحمت زندگی میکند؟ واقعاً دلیل او برای نحوۀ زندگی فقیرانهاش چه بود؟
تنها چیزی که میتوان گفت این است که این نحوۀ زندگی، بیمعنی و نامعقول است. و همین گونه زندگی ما، وقتی که از مسائل روحانی، جاویدان و نادیدنی روی بر میگردانیم. زندگی ای که فقط برای چیزهای این دنیا (که دیدنی و زود گذرند) باشد، بی معناست. به راستی چرا ما به این صورت زندگی میکنیم؟
برای روشن شدن منظور، بگذارید مثالی بزنم: فرض کنید که پرندهای بالهایش آسیب دیده و نمیتواند پرواز کند. آنگاه پسر بچهای با ملایمت آنرا به خانه برده و برایش ظرف آبی آورده و امید دارد تا آبی بنوشد. امّا بیفایده است، زیرا پرنده ترسیده و پر از اضطراب است. هرچند آن بچه قصد کمک دارد و آب چیزی است که پرنده نیازمند است امّا ترس و دلهره مانعش میشود.
وضع ما نیز قابل مقایسه با آن پرنده است. چرا ما آنقدر از چیزی که خیلی نیازمندش هستیم واهمه داریم؟ مسائل روحانی، جاویدان و نادیدنی، مسائل ارزشمندی هستند. مثل اینکه آدمی تصمیم دارد محدود بوده و زندگیش را بدون یافتن خدای واقعی به سر کند.
فکر بسته
در ابتدای کشف باکتری که باعث عفونت است، عدهای از پزشکان و جراحان این عقیدۀ جدید را اصلاً قبول نمیکردند. به عنوان مثال در آن زمان پرفسور معروفی که متخصص بیماریهای زنان بود، اصرار داشت که تب کشندۀ نوزادان قابل انتقال از فردی به فرد دیگر نیست. دلیلش هم این بود که او به کشف باکتری و تئوری مربوطه اعتقاد نداشت. لذا در بخشی که زنان عفونی بستری بودند اجازۀ بستری به زنان حامل و سالم را میداد. بعد از اندک مدتی آنها هم مریضی را میگرفتند و بیشترشان فوت میکردند. امّا اینها چیزی را به آن پرفسور ثابت نمیکرد! او به خود تلقین کرده بود که عفونت واگیری ندارد و لذا گوش به کشفیات جدید نمیداد.
آن رفتار و پیش داوری و تعصب او بسیار احمقانه بود. امّا دوستان، این اتفاق ممکن است برای ما رخ بدهد. ما نیز به همینگونه با موضوعات روحانی برخورد میکنیم! به راستی چرا ما خود را از آن همه دانش و حقیقت جدا کرده و فقط به آن چیزهایی که میبینیم و لمس میکنیم باور داریم؟ چرا این قدر از شنیدن چیزی دربارۀ خدا، یا بهشت و جهنم واهمه داریم؟ درست است که بسیاری خرافات اسلامی و جعلیات در جامعه رواج دارد و باعث شده تا با خدای مطلق مثل هیولا یا یک دیو رفتار کرده و به هر قیمتی از او دوری کنیم. امّا خدای واقعی خدای محبت است و راهی را برای آمرزش همیشگی جملگی گناهان ما باز کرده و امکان تجربۀ آن و شناخت خدای واقعی وجود دارد.
چیزی اندوهناکتر از دوری و اجتناب از مسائل روحانی نیست، چون زندگی بدون آن برای هر مرد و زنی ناامیدانه و ناقص خواهد بود. هدف از خلقت ما این نبوده که زندگی بدون حیات روحانی داشته باشیم. هیچ وقت هدف این نبوده که ما فقط حیوانی برتر باشیم و از چیزهای مادی لذت ببریم.
مرد یا زنی که بدون حیات روحانی است با یک آدم ماشینی هیچ فرقی ندارد. ما صبح از خواب برخواسته، غذا میخوریم، تلویزیون تماشا میکنیم و میخوابیم. حتّی ممکن است آداب دینی را مثل نماز و روزه به جا بیاوریم. امّا اینها کاملاً مکانیکی است و فاقد حیات روحانی. بدین گونه اکثر اوقات عمر ما سپری میشود. تا روزی که برای آخرین بار بخوابیم. در این زندگی تنها نگرانی و دلهرهمان برای چیزهای زمینی است. فقط با لذتهای زودگذر یا بدست آوردن چیزی برای مدت کوتاهی، کمی از بارمان را سبک میکنیم و جز این چیزی در زندگیمان نیست.
وقتی که در محدودۀ تنگ مادیات باشیم، زندگی بسیار محدود و کاملاً قابل پیشگویی میشود. ما هیچ شناخت درستی از خدا نداشته و نمیتوانیم او را در زندگیمان حس کنیم و یا از او کمک و قوت یا هدایت بگیریم. بدون زندگی روحانی نمیتوانیم بر ناتوانیها وشکستهای خود غالب آییم و حتّی تواناییهای ما در نهایت قوت ضعف ما خواهند شد. به عنوان مثال: فردی که استعداد و قدرت خلاقیت دارد، بدون حیات روحانی فقط شخصی پیچیده است و طولی نمیکشد که غرور، حسادت یا داشتن ثروت انگیزۀ کاری او خواهند بود و مانند علف هرزی که در باغ میروید، به زودی دور استعداد وی خود را گره میزنند و توانایی او با اینها تیره و فاسد میشود. خواه ناخواه، بدون زندگی روحانی ما در پنجۀ دنیای مادی خواهیم بود و راه گریزی نیست. ما کاملاً در زیر سلطۀ مادیات مانده و میل و خواهشهای درونمان بر ما چیره میشوند.
نیروهایی بر ما حاکمند
صدائی در درونمان همیشه داد میزند: “من باید این را داشته باشم. من آن را میخواهم، خانه، اتومبیل، وسایل خانه و لباس” در واقع همه چیزهای زرق و برق دار این دنیای فانی، قدرت این را دارند که ما را از آن خود کنند. ما شب و روز کار کرده و سالیان عمرمان را صرف بدست آوردن چنین چیزهایی میکنیم. آرزوی ترقی و پیشرفت، وضعیت شغلی بهتر و بهبود مالی چنان فشاری بر ما وارد میکنند که بعضی اوقات حتّی کنترل اعصابمان را نیز در هم میریزد و باعث میشود خیال کنیم که غیر از اینها، چیز مهمتری در این دنیا وجود ندارد.
چنین است که ما زیر سلطۀ نیازها و تمایلات جسمانی خود میمانیم. زیرا حیات روحانی در ما وجود ندارد تا ما را از این دنیای خالی بالا بکشد و در ما هدف برتری ایجاد کند. بدون زندگی معنوی وضعیت ما شبیه لشگر سوارۀ نظامی است که در جنگ جهانی اول به تله دشمن افتاد: در آن زمان افسران که اطلاعی از دامی که برایشان گذاشته شده بود، نداشتند. لشکر را روانه کوهساری کردند. زمانی که دشمنان با توپ و از هر طرف به سویشان شلیک کردند، افسران که خوشبینی و شجاعت بی مورد چشمانشان را کور کرده بود در حالیکه میدیدند اسبهایشان در حال افتادن است، امّا پافشاری میکردند و تمامی سربازان را به هلاکت دادند. همۀ اینها به اسم شجاعت بود! گفتند: “چه مرگ با شکوهی!” امّا امروز ما آنرا دیوانگی و حماقت محض میدانیم. دهانمان از این جلال تظاهری و بیفکری آن رهبران جنگی باز مانده! “آن سربازی که جانش را در لحظهای از دست داد، چه چیزی را بدست آورد؟”
امّا دیدن همین حماقت در کردار خودمان، بسیار سختتر است: ما نیز جان خود را بدون فکر و ملاحظه به درۀ زندگی هدایت میکنیم. سالهائی که در پیش رو داریم پر از خطرات و مصیبتهای نهانی است که گویی در کمین ما نشستهاند. چه حادثهای ممکن است رخ بدهد؟ آیا وارد پیوند زناشویی نامناسبی خواهم شد که زندگیم را سیاه خواهد کرد؟ آیا فرزندانم به راههای خطا افتاده و باعث عذاب خاطرم خواهند شد؟ آیا روزی کارم را از دست خواهم داد؟ یا مریض شده و یا دچار سانحه تصادف خواهم شده؟ و آیا زندگیم در من تغییر خاصی ایجاد خواهد کرد؟
بدون حیات روحانی، من حتّی قادر به دیدن این خطرات نیستم. قادر نیستم دریابم که در اثر دروغهای مصلحتی و مصالحه کاری شخصیتم به تدریج سخت شده، آرمانگراییهای جوانیام به زودی بر باد رفته و به فردی فریبکار و غیر قابل اعتماد بدل شدهام. همان آدم میانسالی که خودم هم از تصورش نفرت داشتم.
بدون حیات روحانی، ما کامل نبوده و وابستۀ مادیات هستیم. بسیار ساده اندیش بوده و از وضعیت وخیمی که در آن قرار داریم کاملاً بیخبریم. بگذارید دوباره مثالی از جنگ جهانی بزنم، تا کمی قضیه روشنتر شود: یکی از وحشتناکترین این عملیاتها، فرود سربازان لهستانی بود. این چتربازان قرار بود در پشت خط حمله دشمن فرود آیند. امّا منطقهای که انتخاب شده، درست بالای سر دشمن بود! حتّی تصور آن وقتی که سربازان چترباز خود را بی پناه، در آسمان و زیر باران گلولۀ دشمن یافتند، دلمان را میلرزاند. هیچ راه برگشتی برایشان نبود. هیچ کاری از دستشان بر نمیآمد. نمیتوان تصور کرد که آخرین لحظات آن همه سرباز جوان چگونه به آخر رسید.
من با مطرح کردن این داستان، به عنوان یک مثال تردید داشتم. زیرا نمیدانم که آیا آن سربازان برای ملاقات با مرگ آماده بودند یا نه؟ امّا برای تعداد بیشماری از انسانها وضعیت روحانی به این صورت است. در پایان حیات خود، یکباره با قاضی عالمیان روبرو خواهند شد. آن زمان برای هرگونه بازگشتی بسیار دیر خواهد بود! در آن لحظۀ آخر، ترس روحمان را کاملاً در چنگ خود خواهد داشت. عبور از مرز زمان و ورود به حیطه ابدیت آخرین و وحشتناکترین غافلگیری خواهد بود. بدون هیچ راه فرار یا برگشت. درست شبیه آن چتر بازان.
آیهای در کتاب مقدّس وجود دارد که میفرماید: «آنچه دیدنی است، زمانی است [یعنی گذراست] و [آنچه] نادیدنی، جاودانی» این کلام از دست پولس رسول در رسالۀ دوم قرنتیان فصل 4 و آیه 18 به ما رسیده است.
آزادی روحانی
آنچه میبینیم و قادر به لمس آن هستیم، چیزهایی هستند گذرا، محدود و محو شدنی که توسل ما به آنها در نهایت مأیوس کننده خواهد بود. از سوی دیگر، مسایل روحانی کاملاً متضاد اینها هستند. تجربۀ این مسایل روحانی تنها زمانی شروع میشود که به وسیلۀ تنها نجات دهنده، خداوندْ عیسی مسیح بخشیده شده و تغییر روحی یابیم.
هر زن و مرد یا جوانی که مردگی روحانی خود را دریافته و از گناهان خود احساس خجالت قلبی داشته باشد و واقعاً خواستار آمرزش و تغییر درونی خود باشد، میتواند به مسیح روی آورد. ما امکان رفتن به سوی مسیح را داریم، تا با دعای صادقانه از او طلب آمرزش کنیم و زندگی خود را به او بسپاریم. این امکان برای هر فرد وجود دارد، تا او را شخصاً برای خود پیدا کرده و دوستی، راهنمایی و توانایی مسیح را تجربه کند (در مورد این موضوع به مقالۀ “تحویل روحانی دقیقاً چیست؟” رجوع کنید.)
خیر عزیزان! مسیحیت یک عصا نیست. بلکه مژدهای است که ما را از زندگی غیر عقلانی که فقط برای این دنیای مادی است، نجات داده و روح مردۀ ما را حیات میدهد.
چرا با اصرار و پافشاری خیال داریم ناقص مانده و بدون تجربۀ روحانی عمرمان را سپری کنیم؟ چرا روح و جان و تن خود را به این دنیای فانی میبخشیم؟ دیدنیها، همگی موقتی و گذرا هستند. امّا آنچه که نادیدنی است و غیر قابل مشاهده، یعنی همان مسائل روحانی، واقعی و جاویدان است.